سلام من ۴ساله ازدواج کردم و یه پسر ۸ماهه دارم ۱۸ سالمه و شوهرم ۲۶.پدر همسرم ۱۹سال پیش فوت شده و همسرم هم آخرین فرزند خانوادست ،۵تاخواهر و پنج تا برادر داره که یکی از خواهراش ازدواج نکرده و پیش ماعه و مادر شوهرمم ،ما طبقه بالا رو انداختیم ،قبلا مغازه داشتن خانواده شوهرم که خیلی کوچیک بود شوهرم هم طلا های منو فروخت و خودش هم با قرض و بدبختی از شش متر رسوندش به پنجاه متر ،به خاطر همین خرج هامون یکیه ،خانواده همسرم همیشه خونه مان طبقه پایین و بریز و بپاش دارن ،خیلی به هم وابستن و خیلی شوهرم دوسشون داره و من باید غذا درس نکنم و برم پایین بشینم ببینم کی غذا درس میکنن بخورم آخه یه خونه ایم !خیلی تو زندگیم دخالت میکنن أخه شوهرم اجازه میده مادرشوهرم بیش از حد شوهرمو وابسته کرده مثلا صبح ها شوهرم پیش من صبحانه نمیخوره میره پایین پیش مامانش بعد میره سر کار !خیلی به خانوادش اهمیت میده نیبت به من بی تفاوته ،یه بار برای اینکه بهش گفتم شلوار پسرمونو عوض کن ،نکرد کارمون به دادگاه کشید ولی لباسای خواهرزاده هاشو از دم عوض میکنه میگه تو رودار میشی،هرجا خودش یا مامانش یا داداش و خواهراش بگن سریع میره ولی هفته ای یه بار منو با بدبختی میبره خونه خودمون چند بار تو دعواهاش با خانوادش اونا اسم منو اوردن اونم به من حمله ور شده در صورتی که من نقشی نداشتم ،همش میزنن تو سرمون میگن خرج رو که شما نمیدین مغازه مامانمونه ،چیکار کنم ته حرفایی هم که بهش میزنم میگه ناراحتی میخواستی قبول نکنی برو ،منن خانواده ای ندارم که برگردم . خیلی اذیتم میکنه هرروز باید برم پایین نرم دعوا راه میندازه .یکی از خواهراش از لج من بعضی وقتا رو مخش راه میره اونم زود عصبی میشه اصلا نمیپرسه میفته به جون من .لطفا کمکم کنید نمیدونم چیکار کنم باهاشون ،